افراد بامانگ به سو حمله کردن و سو با کمک جومانگ روشون رو کم کرد، و یه
جنازه هم میفته رو دستشون
صورت جنازه رو که نگاه میکنن یادشون میاد این از افراد فرمانده بامانگ
بوده،
فرمانده افرادش رو به خاطر اینکه نتونستن سو رو با خودشون بیارن تنبیه
میکنه
جومانگ و سه تا نخاله در باره فرمانده حرف میزنن و میدونن که اگه بخوان به
گوسان برن ، حمله اونا حتمیه
از طرفی هم سو از عمل های بعدی فرمانده میترسه
حاکم هیون تو که به بویو اومده از شاه خواسته طبق درخواست امپراطور
10000نیرو بهش بده منتظر جواب شاهه، حاکم هیون تو که میبینه شاه هنوز جواب نداده
درخواست ملاقات با دائه سو رو میکنه
ملکه نگرانه که نکنه همه اون زحمت هایی که دردونه اش با سفر به هیون تو کشید از بین بره
حاکم هیون تو از دائه سو میخواد که با شاه حرف بزنه و میگه یادت نره منو
تو باهم یه قول و قرار هایی داریم
دائ سو میگه به شرطی بهت سرباز میدم که همشون رو با لباس های جنگی و سلاح
مجهز کنی و وقتی جنگ تمموم شد اونا با
همون تجهیزات به کشور برگردن .حاکم هم که میدونه دروغ مالیات نداره سل هم نمیاره
میگه باشه
دائه سو خوشحال خوشحال میاد پیش شاه ، به خیال خودش که الان مشکل رو حل
کرده وشاه هم میگه قربون قند عسلم برم با این پلیتیکش!
دائه سو به شاه میگه 10000سرباز رو بده عوضش بهشون لباس استیل و تجهیازت
میدن باباش هم میگه مگه از این 10000تاسرباز چند تاشون زنده میمونن که تو دلتو به
لباس جنگی که بهشون کادو میدن خوش کردی؟ من برای قوی شدن کشورم 10000سرباز فدا
نمیکنم..
جومانگ که از پلیدی فرمانده بامانگ خبر داره با دوستاش میره سرو گوش اب
بده و تعداد افراد و محیط زندگیشون رو ببینه
ماری از بالای یه صخره نگاه میکنه که چطوری افراد بامانگ به کاروان ها
حمله میکنن و اونا رو لخت میکنن
با ترس و وحشتی که گروه به دل سو میندازه ، سو دستور میده برگردن چون از
پس فرمانده بر نمیان خصوصا با دشمنی که اون با سو داره، اما
جومانگ همون موقع سر میرسه و به سومیگه تو فقط دوروز به من وقت بده من حلش
میکنم، ما نباید این فرصت رو از دست بدیم
خلاصه بعداز کلی فکر و اندیشه های ای کیو سانی، جومانگ به این نتیجه میرسه
که باید به چنگ فرماندار بییفته تابتونه با حمله به اون از شرش خلاص شه،
اون سه تا میگن ما تو رو تنها نمیذاریم ، باهات میایم
خلاصه یه مشت ابریشم و جنس و خرت وپرت برمیدارن میرن به همون مسیری که
دزدها همیشه حمله میکن
دزدها هم طبق عادت میگیرنشون و میبرنشون مخفی گاهشون ، اونا رو زندانی
میکنن
تو همین موقع هم دستیار دوچی مثل فضول ها سر میرسه و اومده که اسیرها رو
بخره وبه عنوان برده به جاهای دیگه بفروشه ، همین طور که در حال مذاکره با بامانگ
هست ، نوکرش بهش میگه بین زندانی ها جومانگ رو دیدم اونم کپ میکنه ومیره با
چشمهای خودش نگاه میکنه تا باورش بشه
شب که میشه هیوپ تو با قدرت خدادادایه رستم وارش طناب هارو میپکونه و دستش
باز میشه و بقیه رو هم باز میکنه، خلاصه 4تایی حمله میکنن و اول از همه میرن سراغ
اتاق فرمانده بامانگ که میبینن یارو نیست
و وقتی از اتاق میان بیرون میبینن یه دسته کماندار اماده تیراندازین
دسیتار دوچی یه چند تا متلک بار جومانگ میکنه و بازم این 4تا مفلوک رو
زندانی میکنن
دسیتار دوچی به فرمانده میگه که اینی که گرفتی شاهزاده ست اگه خواستی بدش
ما دخلشو بیاریم و پول بگیر
ولی واسه فرمانده هیچی سو سئو نمیشه میگه اولین اولویت ما گرفتن سو هست
دوچی خبر دار میشه که جومانگ رو گرفتن و میشه کشتش ، بویونگ هم حرفاشون رو
میشنوه و گریه میکنه
کاهن در حال انجام مراسمه که غش میکنه
وقتی بهوش میاد یه عالمه ادم دورش جمع شده
حاکم هیون تو به دائه سو میگه بچه نظر باباتو عوض کن تا شر درست نشده ،
دائه سو هم میگه من هرکاری میتونستم کردم دیگه دست من نیست ، حاکم هم میگه دوستی
من و تو تموم شد
یون پالمو که از اوضاع فعلی خیلی ناراحته ، همین طور که مسته داد میزنه که
جومانگ کجایی ،اگه تو بودی این بدبختی هانبود و شاه هم توی این وضعیت گیر نمیکرد ،
ولی عهد تویی و از این حرفها که شاهزاده پو میرسه ومیگه حیف که شاه دوست داره و
گرنه میدونستم چکارت کنم
یوهوا که نگرانه جومانگه از ندیمه اش میخواد بره خونه یون تابال وبیبینه
خبری از جومانگ دارن یا نه
حاکم برای گرفتن جواب نهایی پیش شاه میاد
شاه میگه من نیرو نمیدم، حاکم میگه اینطوری ما و شما وارد جنگ میشیم، بهت
فرصت میدم بازم فکر کنی، ولی شاه میگه جواب من تا ابد همینه ،حاکم با عصبانیت از
اونجا میره
شاه که میدونه نتیجه این جواب تندش چیه، به افرادش میگه برای جنگ اماده بشین
جلسه وزیران و فرمانده هان تشکیل میشه و هر کی یه تزی میده، نخست وزیر نوک
همه رو میچینه و میکه به جای غیبت پشت سر شاه فکرکنین کدوم راه بهتره همونو انتخاب
کنیم در ضمن فکرکمبود نمک مملکت هم باشین و دست از خاله زنک بازی بردارین
کاهن که از تصمیم شاه باخبر میشه میاد پیش شاه و میگه من از وقتی کم سن
بودم تو رو دوست داشتم، هرکاری هم کردم واسه تو و مملکت بود، این کارو نکن
شاه هم میگه من به خاطر جریان هائه موسو ازت بدم میاد تو خیانتکاری
یونتابال واسه دخترش نگرانه...
دوروز گذشته و خبری از جومانگ نیست، که نوکر به سو میگه جومانگ و اون سه
تا رو گرفتن
سو میگه من خودم شخصا میرم پیش فرمانده و باهاش معامله میکنم
تا پاشو میذاره اونجا میگیرنش و میبندنش و میندازن پیش عشقش جومانگ
جومانگ که از دیدنش تعجب میکنه میکه تو کجا اینجا کجا واسه چی اومدی؟
سو هم میگه من به خاطر تو حاضرم جونم رو هم بدم ، من زندگی ام روبه خاطر
تو به خطر میندازم
همون موقع افراد میان سو رو ببرن که جومانگ بهش میگه منم زندگی ام رو به
خاطر تو به خطر میندازم
میخواد بهش روحیه بده
اونا به هم نگاه میکنن و .....